الان هم ، هم خوشحالم و هم غمگین.
خوشحال برای کار جدید ، تجربه جدید ، محیط جدید ، صنعت جدید ، آدمای جدید.
و ناراحت از اینکه اینجا رو با همه بدیهاش دوست دارم.
چهار سال زمان کمی نیست برای دل بستن به شرکتی که سه بار باهاش اثاث کشی کردی از برج الهیه جردن به ونک و از اونجا به وزرا.
عین اینکه خونه ات رو عوض کنی.
می اومدیم و فردای اثاث کشی ، میز ها و کامپیوترهامون رو تحویل می گرفتیم و خودمون هم یه دور بعد از بچه های خدماتی تمیزش می کردیم و با آستون و الکل ، کی برد و تلفن و بند و بساطمون رو با الکل پاک می کردیم ، همه خانومها از بالا تا پایین. بعد اسناد و مدارکمون رو بررسی می کردیم و اضافه هاش رو دور می ریختیم عین خونه تکونی، خوب معلومه که همه این پروسه حس همخونگی و صمیمیت می آورد.
بعد هم یه عالمه غر غر که اینجا چیه اومدیم و جای قبلی بهتر بود ، نور گیر بود ، دسترسی اش بهتر بود ، ساختمونش شیک تر بود و .... تا عادت می کردیم به ساختمون جدید.
حالا جدی جدی دارم از این مجموعه دل می کنم ، از دوست ها و همکارهایی که خوب یا بد دوستشون داشتم و بهشون عادت کرده بودم براشون کادوی عروسی ، چشم روشنی خونه ، چشم روشنی بچه گرفته بودم ، از دیر وقت موندن تا آخر شب تو شب های آخر ماه میلادی و شام از گرونترین رستورانها سفارش دادن و به ریش شرکت خندیدن.
از دعواها ، غرغر ها ، پشت چشم نازک کردن ها ، همدلی ها ، حسادت ها ...
از میتینگ های خسته کننده آخر هر ماه که کلی توش برای هم اس ام اس می فرستادیم و مدیرای ارشد رو مسخره می کردیم و می خندیدیم.
نه واقعا دلم تنگ می شود و واقعا تا آخر عمر اسم این شرکت معنای خاصی برایم خواهد داشت.
از ۲۴ سالگی تا ۲۷ سالگی حداقل ۹ ساعت در روز رو با این مجموعه و این آدم ها سپری کردم.
شوخی نیست.
معلومه که سخته.